دانلود بهترین برنامه های کاربردی، عکس، فیلم، بازی، داستان،آموزشی

این برنامه ها به روز شده و به صورت رایگان قابل دانلود میباشد

دانلود بهترین برنامه های کاربردی، عکس، فیلم، بازی، داستان،آموزشی

این برنامه ها به روز شده و به صورت رایگان قابل دانلود میباشد

مریم حیدر زاده

مریم حیدر زاده


تا قیامت


من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
من میگم چشمات رو وا کن
تو میگی من و رها کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم دلم شکسته است
تو میگی خوب میشه خسته است
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمی شه
من میگم تنهام می ذاری
تو میگی طاقت نداری
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت



لطفآ برای ارتقای کیفیت وبلاگ نظر خود را بگذارید


فروغ فروخزاد

فروغ فرخزاد


دیوار


گناه

رؤیا

نغمه درد

گمشده

اندوه پرست

قربانی

آرزو

آبتنی

سپیده عشق

بر گور لیلی

اعتراف

یاد یکروز

موج

شوق

اندوه تنهایی

قصه ای در شب

شکست نیاز

شکوفه اندوه

پاسخ

دیوار

ستیزه

قهر

تشنه

ترس

دنیای سایه ها


برای خواندن اشعار به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...

داستان ماهی سیاه کوچولو

داستان ماهی سیاه کوچولو

(صمد بهرنگی)


شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت:
«یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد.
خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها ، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند!
مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند ، توی یک تکه جا ، می رفتند وبر می گشتند. این بچه یکی یک دانه بود - چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود - تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.
چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!


برای خواند باقی داستان به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...

چند داستان کوتاه از صمد بهرنگی

چند داستان کوتاه از صمد بهرنگی

بی نام

عادت

پوست نارنج

قصه ی آه

آدی و بودی

به دنبال فلک

بز ریش سفید

گرگ و گوسفند

موش گرسنه



برای خواندن داستان ها به ادامه مطلب بروید


ادامه مطلب ...

داستان تلخون

داستان تلخون
(صمد بهرنگی)

تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هر یک ادا و اطوارهائی داشت، تقاضاهائی داشت. وقتی می شد که به سر و صدای آنها پسران همسایه به در و کوچه می ریختند. صدای خنده ی شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود. خوش خوراکی و خوش پوشی آنها را همه کس می گفت. بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل می انداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هرهر می خندیدند، یا توی آفتاب می لمیدند و منجوقهایشان را تماشا می کردند. گاه می شد که همان سر سفره ی غذا بیفتند و بخوابند. مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دست و پا کرده بود که حسابی تنه لشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند. شوهران در خانه ی زنان خود زندگی می کردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمی کردند. آن هم چه کاری؟ سر زدن به حجره ی مرد تاجر و تنظیم دفترهای او. بعد به خانه برمی گشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر و کر می گذراندند.


برای خواندن مابقی داستان به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...